من وخدا
داستان زیبا از دختر بیمار و مادرش
دخترک تب شديدی داشت و توی نيمه شب اونم تو شهر غريب کسي رو نداشت کمکش کنه.
داشت تو تب مي سوخت و هي هذيان مي ديد.
مادرش رو که 3 ماه پيش فوت کرده بود رو ميديد که بالا سرش نشسته و داره دستمال خيس رو پيشونيش مي گذاره.
و نهايتا مادرش رو ديد که تا صبح پيشش بود با چشمای نگرون.
و سر صبح به دخترش قرصي داد که دختر با خوردنش به خواب رفت.
صبح که از خواب بيدار شد از بيماری سخت ديشب اصلا خبری نبود.
...
چند روز بعد وقتي داشت دفتر خاطرات مادرش رو ورق مي زد ، ديد که تو صفحه آخرش يعني تو همون تاريخي که دخترک مريض شده بود نوشته شده: ديشب دخترم سخت بيمار شده بود.
اما با کمک خدا تا صبح خوبش کردم.
ممنون از انتخابت
خواهشا بی نظر این وب را ترک نکن
نظرات شما عزیزان:
سلام دوست من مطالبت وبت خیلی خوب بود استفاده کردم
اگه فرصت کردی یه سری هم به ما بزن خوشحال میشم .ممنون
اگه فرصت کردی یه سری هم به ما بزن خوشحال میشم .ممنون
مریم 

ساعت13:11---22 بهمن 1389
چه جالب ، واقعا مادرا نعمت بزرگی هستن قدرشونو تا هستن بدونیم